معجزه عشق............
همیشه فکر میکنیم معجزه باید یه چیز خیلی ماورایی باشه
که فقط برای افرادی خاص اتفاق میفته، اما این طور نیست.
اگه کمی با دقت بیشتر به اطرافمون نگاه کنیم معجزه های دور و برمون رو میبینیم.
چهارشنبه شب : مهمونی دعوت بودیم.مهمونیی که شاید اگه میدونستم انقدر نفسم رو اذیت میکنه
هرگز پام رو نمیگذاشتم.فردی تو اون جمع بود که برای نفسم حضورش یاد داور تلخ ترین
خاطرات زندگیش بود.شاید اون آدم هیچ وقت خودش ندونه نماینده چه قشر افرادی برای ما
بود......اون شب نفسم انگار منفجر شده بود.فهمیدم همه این سالها این غم ها رو تو دل
مهربونش انباشته کرده بود و بروز نمیداد تا من غصه نخورم..بمیرم برای اون دلت نفسم.شاید برای
منی که همسرم رو تو هر جمعی مسلط ومعقول دیده بودم اون شب ،همه چیز برام عجیب
و شوک آور بود..نفسم خودش نبود کاملا متوجه بودم که تو یه دنیای دیگست.دنیایی که زمانی روح
همسر منو تا سر حد مرگ شکنجه داده بود.
مگه یه انسان چقدر میتونه مقاوم باشه..به خدا که خیلی بی انصافیه. نفس من که هیچ
وقت آزارش به هیچ موجودی نرسیده.کسی که حتی مراقب حشرات که بی دلیل کشته نشن، کسی
که اگه یه فرد مستمند تو خیابون میبینه تا بهش کمک نکنه اروم نمیشه .کسی که تو شرکتشون
تا پستی بدست اورد،دوستهاشو که نیاز به کار داشتن آورد سر کار و به من میگفت :اونها هم مثل
من جوونن نباید غصه بخورن، کسی که دلش اونقدر دریاست که وقتی نزدیکترین فرد بهش
بود بدترین ظلمها رو در حقش کرد وقتی بهش زنگ زد و گفت :مریضم. با کله رفت بهش سرزد.کسی
که بدی رو با بدی جواب نمیده. نمیدونم چی بگم .آزردن انسانی مثل نفس من واقعا انصاف نیست.
اون شب نفسم از کنترل همیشگیش خارج بود و من عصبانی ازهر کاری میکردم نمیتونستم
اوضاع رو کنترل کنم.....وقتی رسیدیم خونه از غصه میخواستم بمیرم .دادی تو گلوم بود که فریاد
همه رنجهای تلنبار شده نفسم توش بود.غم نگاه نفسم دلم رو آتیش میزد.عصبانی بودم
نمیتونستم غم خوارش باشم.میدونم بی انصافی بود اما تکیه گاه من مردی نیست که لایق ترحم
باشه.نمیتونستم بپذیرم.
صبح ساعت 6 باید میرفتم برای امتحان زبان.با چه وضعی، شب فقط 1 ساعت چشمهام رو هم
رفته بود.صبح تو تخت اولین چیزی که نفسم وقتی چشمهاشو باز کرد بهم گفت این بود: "عزیزم
بابت رفتار دیشب عذر میخوام.میدونم از کنترل خارج شدم."
نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم،..آخه چطور بگم مرد من، نمیخوام ضعفت رو غریبه ها ببینن .
تو برای من کوهی . زیادی بود که توقع داشتم مثل همیشه محکم باشی،اما توکه نمیدونی
برای من چه جایگاهی داری.من وقتی عصبانی میشم فقط ساکت میشم.اهل داد و هوار نیستم.کلا
آروم بودنم یعنی دارم منفجر میشم.تا برسیم به حوزه امتحان نفسم حرف زد و حرف زد اما من لال
شده بودم .چی بگم که عجب امتحانی بود .انقدر سرم سنگین بود که واقعا متعجب بودم چطور با
این حالم من اومدم امتحان بدم.تما 2 ساعت رو نفسم منتظر بود تا بیام.وقتی توماشین نشستم
چیزی از نفسم شنیدم که انگار همه وجودم خورد شد،تو این فاصله جایی رفته بود و متاسفانه
کسی رو دیده بود که یه پای اصلی زجرهای همسرم بوده و هست.کسی که هیچ وقت
نمیخواستم نفسم رو تو اون شرایط ببینه.شوک شده بودم از مرد با فکر من این رفتارها بعید بود
کاملا معلوم بود از کنترل خارج شده.دیگه واقعا خودم نبودم برای اولین بار صدام بلند شد و با همه
وجودم گریه میکردم.آخه نمیدونید برای من چقدر سخت بود ببینم این صورت شکسته همسرم رو
کسی ببینه که آرزوش دیدن همین صحنه بوده.توصیف این حس خیلی سخته.تعریفش هم الان
غذابم میده.اگه بگم تا رسیدن به خونه ذره ذره آب شدم اغراق نیست . همه تلاشهای نفسی
هم برای اروم کردن بی فایده بود.بمیرم عزیزم شوک شده بود چون تا حالا هیچ وقت شکستن منو
ندیده بود.تو خونه بغلم میکرد بوسم میکرد اما نمیدونم چرا آغوشی که همیشه پناهگاهم بود
نمیتونست آرومم کنه.بمیرم براش ،الان که آرومم یادمم میاد چقدر آشفته و دستپاچه بودی
نفسم.بعد از ساعتی آروم تر شدم و گفتم میخوام بخوابم .دلم بی خبری میخواست همه
خاطراتی که 8 سال فراموش شده بود مثل یه فیلم از جلوی چشمم میگذشت.نفسم بغلم کرده
بود و عذرخواهی میکرد
.میدونستم باید ببخشم اما قلبم انگار یخ زده بود.نفسم تو چشمام نگاه میکرد و با بغض میگفت
:"نگاهت بدون عشقه. دیگه دوستم نداری." نفسم نمیدونست که مگه میشه دوستش نداشته
باشم(دوست نداشتن تو محاله)، اما قلب شکستم توان ابراز نداره.خوابیدم .نمیدونم چند ساعت
شد اما وقتی چشم باز کردم هوا تاریک بود.سرم درد داشت، سنگین بود مثل یه کوه.نفسم اومد
و بغلم کرد. صدای بغضش دلم رو پاره پاره میکرد
رو تخت نشستیم.نفسم شروع به صحبت کرد.حرفهایی زد و حرفهایی زدم که مثل یه مخدر قوی
هر ساعت که میگذشت آرومترمون میکرد.حرفهایی که تازه نبود اما جنسش فرق داشت.نفسم از
احساسش گفت ،من گفتم. گفتیم و گفتیم و گفتیم .نفسم فهمید که من زنی نیستم که بتونم
اجازه بدم کسی شکستن و ضعف همسرم رو ببینه . این برام یعنی مرگ. حاضرم تیکه تیکه بشم
اما هیچ خراشی به نفسم و غرورش وارد نشه.به نفس گفتم تکیه گاه محکم منه و اگه روزی
خودش رو ضعیف کنه من هم باهاش ضعیف میشم.
تصمیم گرفتیم همه کینه ها و غصه هایی که باعث شده نفسم عذاب بکشه رو فراموش کنیم
.گذشتن از اون ادمهای بد برای آرامش خودمون لازمه.نفسم ازم خواست صداش رو ضبط کنم
تا خاطره این قول و قرار همیشه بمونه.هیچ وقت یادمون نره که چقدر عاشق هم هستیم و هیچ
کس و هیچ چیز نباید این حس رو خراش بده.آدمهای بد رو تو بدیهای خودشون تنها بگذاریم و حصار
زندگیمون رو تنگ تر و تنگ تر کنیم تا هیچ غریبه ای به حریممون تجاوز نکنه.
اون شب آروم شدیم انگار از یه سونامی دراومدیم بدنهامون خسته بود اما دلمون داغ داغ بود از
گرمای عشق.قبل از خواب نفسی اومد و گفت: " عزیزم گلت پژمرده شده." اون تک شاخه
نارنجی تو یک روز کاملا پژمرده و خمیده شده بود.عجیب بود چون میدونستم گل به این زودی نباید
پژمرده بشه...دیگه تو همه این سالها با این همه گل که دارم میدونم بعد 3-4 روز باید از تازگی
دربیاد نه به این زودی.با خنده گفتم :از غصه و بی عشقی مرد.نفسی میخواست بندازش دور ،اما
دلم نیومد.آبش رو عوض کردم و با همون حالت افتاده گذاشتمش رومیز.
شب با گرمای آغوش نفسم خوابیدم و صبح با زمزمه های عاشقانه نفسم و گرمای وجودش بیدار
شدم.نفس هنوز تو تخت بود که رفتم تو آشپزخونه..یک دفعه چشمم به میز و گدون افتاد .باورم
نمیشد گل انگار عوض شده بود یه گل تروتازه عین روز اول بدون هیچ پژمردگی.چند بار پلک زدم
شاید هنوز خوابم.رفتم جلو. لمسش کردم.سفت و تازه ،هیچ گلبرکی نیوفتاده بود.اون ساقه
خمیده محکم و راسخ ایستاده بود.تقریبا داد زدم نفسی رو صداش کردم.بچم هول کرده بود چی
شده من داد میزنم.گل رو نشونش دادم.گفتم: ببین. تازه شده.نفسی هم تعجب کرده بود.آخه
انقدر اوضاعش دیشب خراب بود.نفسی هم لمسش کرد.هر دومون به یه چیز فکر میکردیم آره
"معجزه عشق" گل من از هوای بدون عشق داشت میمرد..
امروز فهمیدیم گلهای خونه ما معتادن . نه به آب و اکسیژن .معتادن به عشق بین ما..انقدر
همیشه تو هوای خونه کوچیک ما عشق موج میزنه که اگه یه روز نباشه میمیرن.تا همین الان من
و نفسی هر چند دقیقه از روبروی گلمون که رد میشیم نوازشش میکنیم.گل قشنگم میبینم که
هرچه بیشتر عشق بینمون موج میزنه تو هم سرحالتر میشی.قول میدم زندگی رو ازت نگیرم.
عشق نوشت:نفسم ,عمرم بدون برام همه کسی.میدونی معنی همه کس و همه چیز یعنی
چی؟؟ عزیزم عشق بین ما اکسیر حیات خودمون و گلهامونه.بدون به جز ما ،موجودات زنده
دیگه هم بهش معتادن.عاشقانه عاشقتم نفسم.
علاقه مندي ها (Bookmarks)